به منو این کاشانه بگو بگو که زنده ایم تو به گوشم افسانه بگو که دل فسرده ایم شب دیرین شیرین نشود نگهت از یادم نرود تو دعا کن قلبم برهد که به تلخی پایان بدهد
آوازه خوانی را ، این سعیِ فانی را در کوچه ات هر شب برپا کردم شاید فقط شاید ، قلبت به رحم آید اما چه بی مرحم برمیگردم به سمتِ دردم
ای کاش تنهایی نبود این،در کنارم ماندنت جاده می رقصد به سازِ،بی محابا راندنت باد و طوفانی که هم تصمیم کوچت میوزند از تمام رد پاهاشان پشیمان میشوند
به جز تنت مبادا شقایقی ببویم تو هدیه کن دلی یا رمق به جست و جویم تو بهترین فریبی که از زمانه خوردم تو آخرین کلامی که تا ترانه بردم
صدایم بزن که شاید زمستان من سرآید مرا زنده کن به تابیدنی که تنها ز رویت برآید صدایم بزن که بی تو فروخفته در سکوتم به بال و پری نجاتم بده که من روبرو با سقوطم
آشوبم آرامشم تویی به هر ترانه ای سر میکشم تویی سحر اضافه کن به فهم آسمانم بیا که بی تو من غم دو صد خزانم
باران تویی به خاک من بزن بازا ببین که بی مه تو من هوای پر زدن ندارم باران تویی به خاک من بزن بازا ببین که در ره تو من نفس بریده در گذارم